سفارش تبلیغ
صبا ویژن

آبـگــــــون
 
قالب وبلاگ

 

همیشه صبح‌های شنبه لذت‌بخش‌ترین وقت هفته برای من بود؛ چه زمانی که دانش‌آموز بودم، چه دانشجو و چه کارمند.

اما در ترمی که ـ‌خدا رو شکرـ کلاس‌هاش بالاخره تموم شد، شنبه‌ها سخت‌ترین روز بود.

گرچه با اشتیاق و علاقه به تدریس رو آورده بودم اما از بی‌نظمی و بی‌دقتی دانشجوهایی که بدون توجه به توصیه‌هام، انواع و اقسام شیطنت‌ها رو سر کلاس می‌کردند، اذیت می‌شدم.

سرگرم شدنشون با موبایل، صحبت کردن با کنار دستی‌هاشون و ... کمترین کارهای اون‌ها بود.

من که از اولین روز، بنا رو بر احترام متقابل با دانشجوهام گذاشته بودم، هرگز نمی‌تونستم برخورد تندی باهاشون داشته باشم و فقط می‌تونستم بگم: «دوستان اگر صحبت مهم‌تر و مفیدتری دارن، بنده حاضرم به صحبت‌هاشون گوش بدم!» و یا «دوستانی که حرف‌هایی ضروری‌تر از بحث‌های ما دارن، مانعی نداره که دقایقی بیرون از کلاس باشن و بعد برگردن!» و ...

 

استاد، خسته نباشید!


یاد دوران دانشجویی خودمون بخیر ...

بین هم‌کلاسی‌هامون کسانی بودن که دست به سینه سر کلاس می‌نشستن، بدون این‌که چیزی از مباحث کلاس رو یادداشت کنن؛ بعضی‌ها مرتب به ساعت نگاه می‌کردن یا به استاد، «خسته نباشید» می‌گفتن تا یادآوری کنن که وقت کلاس تموم شده؛ عده‌ای هم با نگاه‌های بی‌حوصله‌شون، شور و انگیزه در تدریس رو از استاد می‌گرفتن.

بگذریم ...

شاید بعضی‌ها با خوندن این نوشته بگن، «بی‌خیال بابا! چقدر جدی گرفتی! بذار دوران دانشجویی به خوشی بگذره و خاطره‌های خوبش باقی بمونه! اصلا همه شیرینی این دوران، به همین شیطنت‌هاست!»

من با این حرف‌ها موافق نیستم اما ترجیح می‌دم علتش رو در پست بعدی بنویسم تا هم نوشته‌م طولانی و خسته‌کننده نشه و هم اینکه از نظرات خواننده‌های محترم هم در مطلب بعد استفاده کنم.

 

 


[ سه شنبه 93/10/9 ] [ 2:7 عصر ] [ آبگون ] [ نظرات () ]
.: Weblog Themes By SibTheme :.

درباره وبلاگ

تحلیل آمار سایت و وبلاگ