پيام
آبـگــــــون
92/11/9
آبـگــــــون
صداي زنگ در اومد. حاج اکبر آقا بود. يه مرد مهربون و خيّر از دوستاي بابا. دکمه افاف رو که فشار دادم، دو تا شيشه شير رو داخل حياط گذاشت و رفت. چادرم رو انداختم روي سرم و ...