سفارش تبلیغ
صبا ویژن

آبـگــــــون
 
قالب وبلاگ


باسمه تعالی


قسمت دوم:

بالاخره اون شب سخت و طولانی به صبح رسید. ساعت پنج، زنگ بیدارباش گوشی موبایل به صدا در اومد. وقتی از جا بلند شدم، احساس می‌کردم اصلاً به خواب نرفتم. توی دلم، به این روحیه حساس و بیخودم، بد و بیراه می‌گفتم. آخه هر وقت موقعیت جدیدی تو زندگی پیش میومد، همینطوری بی‌تاب می‌شدم. مثل شب‌های اول سال تحصیلی، شب‌هایی که فرداش مهمون داشتم، شب‌هایی که قرار بود به مسافرت بریم یا از خونه‌ای نقل مکان کنیم ....

به هر حال، اهل خونه بعضی‌شون به محل کار و بعضی دیگه به محل تحصیل رفتن در حالی که برام آرزوی موفقیت می‌کردن؛ و لبخند من بدرقه راه و پاسخی برای محبتشون. حالا دیگه خونه ساکت بود و جون می‌داد برای یه خواب آروم؛ خصوصاً برای کسی که شب قبل، درست نخوابیده. اما به نظرم رسید باید یه بار دیگه برنامه کلاس امروز رو مرور کنم: اول، سلام و احوال‌پرسی و آشنایی با همدیگه؛ بعد، صحبت درباره فعالیت‌ها و منبع درس و بارم‌بندی امتحان پایان ترم؛ و دست آخر تدریس.

جای یه چیزی خالی بود. آهاااا! توصیه بندگان خدا به تقوای الهی، اخلاص در عمل، توأم بودن ایمان و علم و اینطور فرمایشات سطح بالا. این حرفا، باید به زبون اهلش جاری بشه؛ نه من که خودم رو در حد موعظه‌های اخلاقی نمی‌دیدم. برای همین زحمت طرح این بحث‌ها رو گذاشتم به عهده بقیه اساتیدشون. اما باید از جلسه اول، قول و قرارهایی باهاشون می‌گذاشتم تا من و طرز فکرم و انتظاراتم رو بشناسن.

شروع کردم به لیست کردن اینطور نکته‌ّها. کلاس مطلوب، برام کلاسی بود که اعضاش روی پاهای خودشون بایستن. هر قدر به جلو حرکت کنن و سرعت بگیرن، من هم پا به پاشون برم. اداره کلاس رو به شیوه مباحثه می‌پسندیدم نه اینکه یه نفر حرف بزنه و بقیه آروم بنشینن و گوش بدن. آماده‌خوری و راحت‌طلبی دانشجو رو نمی‌پسندیدم و دوست داشتم برای نمره درس نخونن ....

چند تا راهکار هم باید پیشنهاد می‌کردم. اینکه به گروه‌های چند نفره تقسیم بشن؛ درباره موضوع هر جلسه با هم تبادل نظر کنن، کنفرانس بدن و تو پیدا کردن منابع، کمک همدیگه باشن. برای پیدا کردن پاسخ سؤال‌هاشون، مطالعه کنن و با افراد مختلف به گفتگو بنشینن؛ برای اینکه موفق باشن و پیشرفت کنن، دنبال راحتی نباشن و کارهاشون رو عقب نندازن ....

 به سوی هدف

این نکته‌ها و پیشنهادها رو تو چند تا اسلاید تنظیم کردم و تصویرهای مناسبش رو کنارش قرار دادم. خیلی طول کشید. کلاس، ساعت 2 شروع می‌شد و من نتونسته بودم استراحت کنم. حتی نرسیدم درست و حسابی ناهار بخورم. چون به مسیر آشنا نبودم، کمی زودتر راه افتادم تا دچار عجله نشم.

یه ربع قبل از زمان کلاس رسیدم و تو دفتر آموزش نشستم. به خانمی که اونجا نشسته بود یادآوری کردم که برای تدریسم نیاز به دیتا دارم و ازشون خواستم قبل از شروع کلاس، هماهنگش کنن. ایشون هم زحمت کشید و با یکی از همکاراش تماس گرفت. بعد یه لیست بدون نام به من داد تا اعضای کلاس، خودشون، اسمشون رو توش وارد کنن.

شماره کلاس رو پرسیدم و با راهنمایی مسؤول آموزش، به سمت کلاس رفتم.

 

ادامه داره ان شاء الله ...

 


[ جمعه 92/12/2 ] [ 4:17 صبح ] [ آبگون ] [ نظرات () ]
.: Weblog Themes By SibTheme :.

درباره وبلاگ

تحلیل آمار سایت و وبلاگ