آبـگــــــون | ||
سالها پیش بود که تو رفتی و من ... بغض در گلویم را فرو خوردم و به خواب رفتم ... خواب فراموشی چشمانم را بستم تا نبینم ... چه بر سرم آمده و از آن روز تا کنون کسی نبوده ... که بیدارم کند ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ درخواب خاطرات شیرین روزهای با تو بودن را میبینم عشق کردنی است ... هنوز به آسمان پر گشودنی است ... هنوز هرگز نخواستهام بیدار شوم و ببینم ... مادر را که در نبودنت پژمرده میشود و از بیوفایی روزگار دم نمیزند
این روزها کم آوردهام از این خواب طولانی خستهام اگر تو دستم را بگیری تکانم دهی و بیدارم کنی زندگی را دوباره آغاز خواهم کرد
[ پنج شنبه 92/6/28 ] [ 12:6 صبح ] [ آبگون ]
[ نظرات () ]
|
||
[قالب وبلاگ : سیب تم] [Weblog Themes By : SibTheme.com] |