آبـگــــــون | ||
گاهی وقتا زندگی بر وفق مراد نیست چرخش درست نمیچرخه؛ یه جاییش لنگ میزنه و آرامش رو ازت میگیره اشکت در میاد. کاسهی صبرت لبریز میشه. اونوقته که میگی: کم اوردم؛ خدااااااااا ... سرتو میذاری رو شونههای اون کسی که مطمئنترین منبع قدرته، بهش اعتماد میکنی و میدونی که گرم در آغوشت میگیره و محاله که بیپناهت بذاره اون موقعه که جون میگیری، بدنت از حرارت محبتش گرمی میگیره و قوی میشی. ... خودتو به خاطر فراموشکاریت سرزنش میکنی: «چرا یادم میره که خدای مهربونم همیشه باهامه و هیچوقت رهام نمیکنه؟! او صدامو میشنوه و جوابمو میده!» یا عُدَّتی عِندَ شِدَّتی و یا غَوثی عِندَ کُربَتی، فَاحرُسنی بِعَینِکَ الَّتی لا تَنامُ وَاکفِنی بِرُکنِکَ الَّذی لا یُرامُ. اى ساز و برگ من به هنگام سختى هاى من! و اى فریادرس من به هنگام گرفتارى هاى من! مرا با آن چشمت که به خواب نمى رود، حراست کن و مرا با آن سُتونت که مورد هدف تیرها قرار نمى گیرد، کفایت کن.
[ یکشنبه 92/7/7 ] [ 12:3 صبح ] [ آبگون ]
[ نظرات () ]
|
||
[قالب وبلاگ : سیب تم] [Weblog Themes By : SibTheme.com] |