آبـگــــــون | ||
بسم الله الرحمن الرحیم
قسمت اول از سرویس پیاده شدم، دستمو کشیدم و روی پنجه پاهام وایسادم تا بتونم زنگ در رو بزنم. زینگ ...! اصلا دلم نمیخواست زیاد منتظر بمونم. دلم بدجوری شور میزد. در که باز شد، با عجله دویدم تو خونه. خاک باغچه و گلدونهای دورش خیس بود. عطر یاسها و شمعدونیها و قطرههای آب روی گلبرگهای سرخ و صورتی گل رز، نشونههای خوبی بودن تا به حضورش امیدوار باشم.
کفشهامو دراوردم و گذاشتم کنار کفشهاش ... تو جاکفشی. کلی ذوق کردم. وااااای خدا، چه حس خوبی داشتم. عقبتر وایسادم و به تصویر جاکفشی خونه نگاه کردم و از ته دل، فریاد خوشحالی کشیدم. هیچ صدایی از داخل خونه به گوش نمیرسید و همه جا آروم بود. نگاهم که به وسط هال افتاد، همونجا میخکوب شدم. نشستم کنار روفرشیای که زیر وسایلش پهن کرده بود. زیرچشمی نگاهش کردم؛ از بالای قاب عینک قهوهای رنگش منو میپایید. میدونم که میترسید غربتی بازی در بیارم و حال همه رو بگیرم. بهم لبخند زد. اما من نخندیدم ... حالا دیگه داشت یکی یکی وسایلش رو تو ساک خاکی رنگش میذاشت. دوربین عکاسی، دفترچه یادداشتهای کوچک، چند تا خودکار آبی و مشکی، لباسهای خاکی، چفیه، ... . دوست داشتم برای همیشه توی اون لحظهها بمونم. همه چی مهیای رفتن بود. بازم تکرار همه اتفاقها. چشمهایی که با هم نجوا میکردن، بغضهایی که به سختی قورت داده میشدن، اوج گرفتن صدای خس خس سینه عزیز جون، حرفها و توصیهها و دلداری دادنها و ... . مامان، سینی قرآن و آب رو گذاشته بود لب ایوون. نشستم کنار سینی و به گلبرگهای گل توی کاسه نگاه کردم که از اینور به اونور میرفتن. پدر از زیر قرآن هم عبور کرد گشود فرقان و آیاتی مرور کرد ز آیات الهی او توان یافت از این آزمایش هم او رتبهای یافت رها کرد همسر و فرزند و اموال برفتش تا کند با خصم پیکار ... کفشای بابا رو واکس زدم و گذاشتم تو جاکفشی ... بغل کفشای خودم. میخواستم تا هر وقت میاد آماده باشه تا پاش کنه. ادامه دارد ... [ جمعه 92/10/20 ] [ 1:23 صبح ] [ آبگون ]
[ نظرات () ]
|
||
[قالب وبلاگ : سیب تم] [Weblog Themes By : SibTheme.com] |