آبـگــــــون | ||
بسم الله الرحمن الرحیم قسمت دوم پشت شیشه راهرو نشسته بودم و توی حیاط رو نگاه میکردم. از زیر در، قدمهای آدمهایی که از جلوی خونهمون رد میشدن پیدا بود. منتظر بودم یکی از این قدمها بایسته و یه خورده وقت بعد، چند تا پاکت بیفته تو حیاط. خدایا یعنی میشه؟ ... بیشتر از یک ماه بود که هیچ نامهای از جبهه نداشتیم. روزای سختی رو میگذروندیم. عزیز جون بدون اینکه نگرانیشو مخفی کنه، مرتب سراغ تنها فرزندشو میگرفت، داداش کوچولو بهانهگیر شده بود، و سکوت مامان، دیوانهکننده ... .
نماز ظهر و عصر رو خونده بودیم و داشتیم از پلههای طبقه دوم مدرسه میومدیم پایین. ناظم و چند تا از معلمها بیرون دفتر وایساده بودن. چشمهای سرخ و ورمکردشون نشون میداد که موضوع ناراحتکنندهای پیش اومده و حسابی براش گریه کردن. اون زنگ، دینی داشتیم. معلم دینی هم حوصله درس دادن نداشت و بچهها رو آزاد گذاشت تا تکلیفهاشون رو بنویسن ... .
تو مسیر رفتن به خونه، حال حرف زدن با دوستهام رو نداشتم. با انگشتهام روی بخار شیشه مینیبوس، خطهای دلتنگیمو میکشیدم و به آیندهای که انتظارم رو میکشید فکر میکردم. خیابون اصلی نزدیک خونه، شلوغتر از وقتهای معمولی بود. دایی هم سر کوچه وایساده بود. بعضی از فامیلها، دوستها و همسایهها هم ... . و کمی جلوتر ... مامان!!! نگاهم به نگاه مامان خیره موند که به استقبالم اومده بود و به من تبریک میگفت!
بعضی از اطرافیان میخواستن که منو آروم کنن و دلداریم بدن اما من تو اتاقهای خونه دنبال بابای خوبم میگشتم. میخواستم خودمو روی پیکرش بندازم و بعد از مدتها بغلش کنم و یه دل سیر باهاش حرف بزنم؛ اما پیکر بابا ...؟!
ادامه دارد ... [ یکشنبه 92/10/22 ] [ 8:16 عصر ] [ آبگون ]
[ نظرات () ]
|
||
[قالب وبلاگ : سیب تم] [Weblog Themes By : SibTheme.com] |