سفارش تبلیغ
صبا ویژن

آبـگــــــون
 
قالب وبلاگ

بسم الله الرحمن الرحیم


قسمت سوم:


صدای زنگ در اومد. حاج اکبر آقا بود. یه مرد مهربون و خیّر از دوستای بابا. دکمه اف‌اف رو که فشار دادم، دو تا شیشه شیر رو داخل حیاط گذاشت و رفت. چادرم رو انداختم روی سرم و رفتم که شیرها رو بیارم. صدای موتور آشنایی از توی کوچه به گوشم خورد. در رو باز کردم. پستچی رو دیدم که سر کوچه وایساده و به خونه ما و پلاکاردهای سرخ و سیاهی که نصب شده نگاه می‌کنه. با دیدن من، سرش رو پایین انداخت، گازی به موتورش داد و به سرعت از اونجا دور شد.

غم غربت، تو خونه، جمع فامیل و هم‌محله‌ای‌ها موج می‌زد. عطر خوش یاد بابا و رد پای محبت‌هاش جایی نبود که حس نشه. حتی مش رمضون هم دیگه حوصله نداشت سبزی‌های مغازه‌ش رو آب بپاشه و میوه‌هاش رو برق بندازه.

راه سرخت، ادامه راه حسین (علیه‌السلام) است.

نشستم رو آخرین پله ایوون و شیشه‌های شیر رو گذاشتم کنارم. به باغچه پر از گل و درخت حیاط، شمعدونی‌ها، یاس‌ها، محبوبه شب‌ها و گلدون‌های فیلتوس‌ دور دیوار خیره شدم که حالا برگ‌هاشون زرد و گل‌هاشون خشکیده بودن. بارون نم‌نم اشک، هوای دلم رو طوفانی کرد و چنگال محکم بغض رو از راه گلوم برداشت.

پله‌ها ... ایوون ... راهرو ... هال ... عبور از کنار آشپزخونه ... اتاق ... کمد ... بسته نامه‌های پدر ...:

«سلام بر دختر خوبم،

دختری که سعی می‌کند مثل حضرت فاطمه و حضرت زینب (علیهما السلام) رفتار کند. دختری که می‌خواهد دوستدار خدا و تابع دستورات او باشد. خوب است که شدیداً مشغول درس خواندن هستی؛ با خدای خودت قرار بگذار که برای خاطر او درس بخوانی و یقین داشته باش که او کمکت خواهد کرد و ذهن و هوشت را باز خواهد کرد. امیدوارم خوب درس بخوانی و نمرات خوب هم بگیری و به زودی به دانشگاه بروی و یک خانم باشخصیت با یک مقام علمی مورد احترام برای خدا و خلق خدا بشوی.

در مورد سوت و کور بودن خانه در غیاب من نوشته بودی. ببین باباجون، من نمی‌گویم عدم وجود پدر در خانه نباید فرقی داشته باشد؛ اما مهم این است که او برای چه رفته؟ کجا رفته؟ هدفش از این رفتن چه بوده؟ اینها را که توجه کنیم آن‌وقت برای رضای خدا و یاری اسلام، صبر کردن و تحملش آسان می‌شود. نمازهایت را اهمیت بده و در اول وقت بخوان. خداوند ان‌شاءالله همه ما را در مسیری که مورد رضایت خودش باشد، قرار دهد.»

بارها و بارها کلمه‌ها و جمله‌های نصیحت‌آمیز بابا رو خوندم. نوشته‌هاش مثل آبی، آتش دلم رو خاموش کرد و چراغی شد در مقابل چشم‌هام. هدیه امسال بابا برای تولدم، خیلی ارزشمندتر از کادوهای سال‌های قبل بود و من حالا منتظر هدیه‌های نفیس‌تر دیگه از پدری بودم که خونه و اهالی‌ش برای همیشه در پناه توجهش بودن.

شعله بخاری علاءالدین وسط اتاق، رو بالا کشیدم و دستهام رو کنارش گرفتم تا گرم بشه. کتاب دینی رو باز کردم؛ تو صفحه اول با خط زیباش نوشته بود:

 «عزیز بابا، دعای مطالعه یادت نره! اَللّهُمَّ اَخْرِجْنى مِنْ ظُلُماتِ الْوَهْمِ وَ اَکْرِمْنى بِنُورِ الْفَهْمِ، اَللّهُمَّ افْتَحْ عَلَیْنا اَبْوابَ رَحْمَتِکَ وَانْشُرْ عَلَیْنا خَزائِنَ عُلُومِکَ، بِرَحْمَتِکَ یا اَرْحَمَ الرّاحِمینَ»

 درخشش چشم‌های مهربونش رو دیدم و به بودنش تو همه لحظه‌ها در کنار خودم ایمان آوردم و خوندم: اَللّهُمَّ اَخْرِجْنى مِنْ ظُلُماتِ الْوَهْمِ ....

 


[ چهارشنبه 92/11/9 ] [ 6:1 عصر ] [ آبگون ] [ نظرات () ]
.: Weblog Themes By SibTheme :.

درباره وبلاگ

تحلیل آمار سایت و وبلاگ