آبـگــــــون | ||
باسمه تعالی
قسمت سوم: با اطمینان و آرامش، همراه خانمی که مسؤول آموزش بود، به سمت کلاس رفتم. طبیعی بود کسی که چندین سال با جوانهای پرشور ارتباط نزدیک داشته و بارها تو جمعشون صحبت کرده، نباید از قرار گرفتن در مقابل اونها نگران باشه.
با لبخند وارد کلاس شدم و هنوز ننشسته یکی یکی نگاهشون کردم و حالشونو پرسیدم. با برخورد اول میشد فهمید که خستهان و حوصله سر کلاس نشستن ندارن؛ حدسم درست بود! چند ثانیه بیشتر نگذشته بود که از من خواستن کلاس رو زود تعطیل کنم چون استاد ساعت قبلشون بیشتر از زمان کلاس، نگهشون داشته! خیالشون رو از این بابت راحت کردم و لیست رو دادم تا اسمهاشون رو بنویسن. بدون توجه به اینکه با رفتارها و حرکات من آشنا نیستن، مدام به سقف و دیوارها نگاه میکردم؛ دنبال دستگاه دیتا و پردهش میگشتم اما نه خبری از دستگاه، روی سقف بود نه پردهای بالای تخته وایتبرد! عجیبه که فکر میکردم هست اما من نمیبینمش! برای همین شاید چهار، پنج بار دور تا دور کلاس رو از نظر گذروندم. وقتی خیالم راحت شد که چشمهام اشتباه نمیکنن، گفتم: ـ : ظاهراً شما دیتا تو کلاستون ندارید!؟ ـ : |: ـ : کسی از اساتیدتون، از پاورپوینت استفاده نمیکنه؟ ـ : نـــــــه! استاد، هفته آخر اسفند تعطیل میکنید کلاس رو؟ ـ : بگذارید بای بسم الله رو بگیم! (: یکی از دوستان برن دستگاه رو پیگیری کنن لطفاً. چند دقیقه بعد، یه دستگاه دیتا پروژکتور اوردن که باید تصویر رو باهاش روی تابلوی وایتبرد مینداختیم؛ فیشهای دستگاه، قدیمی بود و به لپتاپ من نمیخورد. فایل رو روی فلش ریختم و به لپتاپ دیگهای منتقل کردم. سی دقیقه از زمان کلاس گذشته بود و من در حالی که سعی میکردم عصبانیتم رو از بینظمی و ناهماهنگیای که با وجود یادآوریهای قبلی من اتفاق افتاده بود، بروز ندم، فقط به مسؤول صوتی تصویری گفتم لطفا از جلسه بعد، قبل از ورود من این دستگاه آماده باشه. پردهها رو کشیدن تا نور، کمتر و نوشتهها بهتر دیده بشه. اما فایده نداشت و هر کدوم از دانشجوها از کنار دستیهاشون میخواستن تا بگه اونجا چی نوشته! تمرکزم بههم خورده بود چون تو کلاس مرتب صدای حرف و پچپچ میومد؛ گاهی هم یکیشون بد جوری غلیظ میگفت: نچ! به محض اینکه بهشون اطمینان دادم، جزوه این جلسه رو در اختیارشون میذارم، به استثنای یکی دو نفر، محکم دفترها رو بستن و نفس کشدار و بلندی کشیدن. حالا میتونستم لبخندشون رو ببینم و لذتشون رو از بحثهای شیرینی که مطرح میشد احساس کنم. تازه تنور تدریس داغ شده بود و نطق اعضای کلاس باز، که باطری لپتاپی که برامون آورده بودن تمام و سیستم خاموش شد. همین که این اتفاق افتاد، دیدم بعضیها رو که دفترچهها رو داخل کیفها میگذارن و خودشون رو آماده میکنن برای خداحافظی! مقدار باقیمانده درس، به هر زحمتی بود تموم شد. طبق قرار، موضوع جلسه بعد رو اعلام کردم و خواستم که بدون مطالعه سر کلاس نیان. ـ ببخشید استاد! میشه بگید ما که هر روز از صبح تا ساعت 4 اینجا هستیم، کی باید این همه درس رو بخونیم؟ بعد از لبخندی طولانی، به خاطر آماده کردن جواب: ـ نابرده رنج، گنج میسر نمیشود مزد آن گرفت جان برادر که کار کرد اسامی رو از روی لیست خوندم و بعد، دقیق به چهرهها نگاه کردم تا بتونم از جلسه بعد بدون راهنمایی صداشون کنم! احساس کردم روزهای خوبی رو با هم داشته باشیم و این آرزو رو به زبون آوردم.
پینوشت: نظرات خوانندگان محترم، بسی ارزشمند و مایه افتخاره. امیدوارم بنده رو محروم نفرمایند. [ شنبه 92/12/3 ] [ 9:6 صبح ] [ آبگون ]
[ نظرات () ]
|
||
[قالب وبلاگ : سیب تم] [Weblog Themes By : SibTheme.com] |