آبـگــــــون | ||
یکی از پسرها را که 9 ساله به نظر میرسید، مادرش همراهی میکرد. شاید چون با مادر بود، کمی دیرتر از دوستان خود سوار اتوبوس شد و ناچار روی پله اتوبوس ایستاد. هنوز در جای خودش قرار نگرفته بود که تبلت را از مادر گرفت و در حالی که روی پله، تلو تلو میخورد، مشغول بازی شد. مادر، نگاه عمیق خود را از فرزندش برنمیداشت؛ مرتب از او سؤال میپرسید و منتظر پاسخ میشد اما پسر، انگار که هیچ نمیشنید! یا شاید ترجیح میداد نشنود؛ نکند که بازی را ببازد! به چهره معصومش مینگریستم و به دوران خوش کودکی خودم فکر میکردم. روزهایی که از مدرسه به خانه میآمدم؛ کنار مادر مینشستم و آنقدر برایش حرف میزدم و برایم حرف میزد تا دیگر هیچ چیز برای گفتن نمیماند. من بازی را بردم ... خدایا شکر
[ دوشنبه 93/7/28 ] [ 6:36 صبح ] [ آبگون ]
[ نظرات () ]
|
||
[قالب وبلاگ : سیب تم] [Weblog Themes By : SibTheme.com] |