سفارش تبلیغ
صبا ویژن

آبـگــــــون
 
قالب وبلاگ

 


اتوبوس به ایستگاه کنار دبستان پسرانه که رسید، توقف کرد و عده زیادی بچه مدرسه‌ای به داخل آن هجوم آوردند. شلوغ کردن‌هایشان و حرف‌هایی که بینشان رد و بدل می‌شد، برایم جالب و شنیدنی بود.

یکی از پسرها را که 9 ساله به نظر می‌رسید، مادرش همراهی می‌کرد. شاید چون با مادر بود، کمی دیرتر از دوستان خود سوار اتوبوس شد و ناچار روی پله اتوبوس ایستاد. هنوز در جای خودش قرار نگرفته بود که تبلت را از مادر گرفت و در حالی که روی پله، تلو تلو می‌خورد، مشغول بازی شد. مادر، نگاه عمیق خود را از فرزندش برنمی‌داشت؛ مرتب از او سؤال می‌پرسید و منتظر پاسخ می‌شد اما پسر، انگار که هیچ نمی‌شنید! یا شاید ترجیح می‌داد نشنود؛ نکند که بازی را ببازد!

بازی با تبلت


به چهره معصومش می‌نگریستم و به دوران خوش کودکی خودم فکر می‌کردم. روزهایی که از مدرسه به خانه می‌آمدم؛ کنار مادر می‌نشستم و آنقدر برایش حرف می‌زدم و برایم حرف می‌زد تا دیگر هیچ چیز برای گفتن نمی‌ماند

من بازی را بردم ... خدایا شکر

 

 


[ دوشنبه 93/7/28 ] [ 6:36 صبح ] [ آبگون ] [ نظرات () ]
.: Weblog Themes By SibTheme :.

درباره وبلاگ

تحلیل آمار سایت و وبلاگ