آبـگــــــون | ||
امروز که از کنار خانهات میگذشتم، سرم را نا امیدانه به بالا گرفتم تا شاید پنجرهای از آن منزل نور و سرور را باز ببینم؛ به سویت بیایم و دقایقی با محبتت، کام دل، شیرین کنم. اما دریغ ... دلتنگ تو هستم؛ امشب؛ در شبی که به نام توست! مادر ... بزرگ. به آسمانیهایی که امشب میهمان تو اند، سلام ما زمینیهای بیخاصیت را هم برسان ... به پدر، پدر بزرگ، دایی، ... و همه آنهایی که با خونشان، حیات را در رگهای ما جاری ساختهاند. به یادمان باش و برایمان دعا کن!
عکس تولیدی از فتوبلاگ پنجره
[ شنبه 93/1/30 ] [ 11:53 عصر ] [ آبگون ]
[ نظرات () ]
به نام خدا
عصر روز پنجم فروردین بود. حالم اصلاً تعریفی نداشت. سرفههای بیوقفه، امانم رو بریده بود. نشسته بودم روبروی تلویزیون و فکر میکردم که امروز برای دید و بازدید عید، به خونه کدومیک از فامیل یا دوستان بریم. امسال نگاه دیگه و انتظار خاصی از این رفت و آمدها داشتم که احساس میکردم تا اون روز اصلاً به این خواسته نرسیده بودم. راستش دلم میخواست مهمترین خاصیت صله رحم رو که به عقیده خودم نشاط روحی و معنوی بود، به دست بیارم. از این رفت و آمدهای یکنواخت و تکراری خسته شده بودم. دوست داشتم به حیاطهای دنیایی که آدمهاش حیات دنیایی ندارن پا بذارم! تا با دیدن اونها انرژی و آرامش بگیرم. به محض اینکه به این موضوع فکر کردم و کسانی رو که دور و اطرافم میشناختم، جلوی نظرم آوردم، ...
الووو ... خانم دکتر ... سال نو مبارک ... مشتاق دیدار شما ... ... ... ... ... ... تا 45 دقیقه دیگه مزاحم میشیم ....
از چند قدمی، بوی عطر یاس توی کوچه پیچیده بود. برگهای یاس رو که مثل چتری روی سر در حیاط ریخته بود، کنار زدم تا بشه پلاک خونه رو دید. دکمه زنگ رو که فشار دادم، بانوی بزرگوار خونه با تبسم همیشگی به استقبال ما اومد، در رو باز کرد و با صدایی پرشور بهمون خوشآمد گفت. حیاط کوچیک خونه، مث یه باغ بهشتی به نظر میرسید. اونجا بود که بعد از پنج روز، هوای تازه و معطر بهار رو احساس کردم و تا تونستم از اون هوای تازه بلعیدم. با تعارف صاحبخونه، وارد اتاقی شدیم که مردی باصلابت و استوار، با چهرهای خندان و نورانی در گوشهای از اون نشسته بود. مردی که همیشه اطرافیانش رو از گرمای محبتش سرشار میکنه. بعد از اینکه سلام و علیک صمیمانهای رد و بدل شد، کنار او نشستیم. مدل زیبای زندگی و عشقورزی اونها رو هیچجای دیگهای ندیدهام و سراغ هم ندارم! عشق مقدسی که زبانزد اطرافیانشونه! تو زندگی ساده اونها خبری از تجملات و تشریفات مرسوم امروز نبود. خوب معلومه چرا! چون اینطور آدمها اصلاً توجهی به نگاه مردم ندارن؛ رضایت خدا و علم و معنویت رو کمال میدونن. با اینکه قطعاً مشکلات و محدودیتهایی تو زندگی دارن، آرامش جزء جدانشدنی فضای خونهشونه؛ تمام لحظاتی که اونجا بودیم، لبهامون پر از لبخند بود؛ خانوادهای شاداب، بشاش و شوخطبع! بدون هیچ افسردگی و دلمردگی! نماز مغرب و عشا رو همونجا خوندیم؛ اولین بار بود که پشت سر مردی در صف جماعت میایستادم که او نشسته بود؛ و احساسم این بود که او ایستاده و من نشستهام؛ دل کندن از اون قطعه بهشتی زمین با ساکنان ساده و صمیمیش، خیلی سخت بود اما به هر حال با دلهایی سرشار از شور و شادی با اونها خداحافظی کردیم.
شکوفههای امید تو دلم رویید و اینطوری شد که بهار من از اون روز شروع شد؛ یه آغاز متفاوت با بهارهای دیگه!
[ پنج شنبه 93/1/21 ] [ 5:3 عصر ] [ آبگون ]
[ نظرات () ]
به نام خدا خونه رو خوب تمیز کرده بود. همه جا برق میزد و بوی خوشی میداد. خسته شده بود اما ارزش داشت چون احساس میکرد برای یه فصل نو از زندگی آماده ست. نه تنها خودش سعی میکرد دیگه از کثیفی و بینظمی تو خونهش خبری نباشه، بلکه مواظب اطرافیانش هم بود که نکنه کاری کنن که باعث بشه زحمتهاش هدر بره. او حالا خیلی خوشحال بود از اینکه وظیفه به این مهمی رو عقب ننداخته و فرصت رو از دست نداده؛ممکن بود به هر دلیل و بهانهای خودش رو از این لذت شیرین محروم کنه! شب که سرش رو روی بالش گذاشت، خدا رو شکر کرد و آروم خوابید.
فرصتها با سرعتی بیش از حد تصور ما میگذرند و ما غافل از اینکه دیگه هرگز برنمیگردند، اونها رو از دست میدیم. کاش قدری به خونه دلمون و تکوندن غبارهای گناه از اون فکر کنیم!
********************************** «پس ای عزیز، هر چه زودتر دامن به کمر بزن و عزم را محکم و اراده را قوی کن؛ و از گناهان تا در سن جوانی هستی یا در حیات دنیایی میباشی، توبه کن و مگذار فرصت خداداد از دستت برود و به تسویلات شیطانی و مکائد نفس اماره اعتنا مکن.» خمینی، روحالله، چهل حدیث، تهران، مرکز فرهنگی رجاء، چاپ دوم، ص 233. [ دوشنبه 92/12/12 ] [ 11:56 عصر ] [ آبگون ]
[ نظرات () ]
بسم الله الرحمن الرحیم قسمت سوم: صدای زنگ در اومد. حاج اکبر آقا بود. یه مرد مهربون و خیّر از دوستای بابا. دکمه افاف رو که فشار دادم، دو تا شیشه شیر رو داخل حیاط گذاشت و رفت. چادرم رو انداختم روی سرم و رفتم که شیرها رو بیارم. صدای موتور آشنایی از توی کوچه به گوشم خورد. در رو باز کردم. پستچی رو دیدم که سر کوچه وایساده و به خونه ما و پلاکاردهای سرخ و سیاهی که نصب شده نگاه میکنه. با دیدن من، سرش رو پایین انداخت، گازی به موتورش داد و به سرعت از اونجا دور شد. غم غربت، تو خونه، جمع فامیل و هممحلهایها موج میزد. عطر خوش یاد بابا و رد پای محبتهاش جایی نبود که حس نشه. حتی مش رمضون هم دیگه حوصله نداشت سبزیهای مغازهش رو آب بپاشه و میوههاش رو برق بندازه. نشستم رو آخرین پله ایوون و شیشههای شیر رو گذاشتم کنارم. به باغچه پر از گل و درخت حیاط، شمعدونیها، یاسها، محبوبه شبها و گلدونهای فیلتوس دور دیوار خیره شدم که حالا برگهاشون زرد و گلهاشون خشکیده بودن. بارون نمنم اشک، هوای دلم رو طوفانی کرد و چنگال محکم بغض رو از راه گلوم برداشت. پلهها ... ایوون ... راهرو ... هال ... عبور از کنار آشپزخونه ... اتاق ... کمد ... بسته نامههای پدر ...: «سلام بر دختر خوبم، دختری که سعی میکند مثل حضرت فاطمه و حضرت زینب (علیهما السلام) رفتار کند. دختری که میخواهد دوستدار خدا و تابع دستورات او باشد. خوب است که شدیداً مشغول درس خواندن هستی؛ با خدای خودت قرار بگذار که برای خاطر او درس بخوانی و یقین داشته باش که او کمکت خواهد کرد و ذهن و هوشت را باز خواهد کرد. امیدوارم خوب درس بخوانی و نمرات خوب هم بگیری و به زودی به دانشگاه بروی و یک خانم باشخصیت با یک مقام علمی مورد احترام برای خدا و خلق خدا بشوی. در مورد سوت و کور بودن خانه در غیاب من نوشته بودی. ببین باباجون، من نمیگویم عدم وجود پدر در خانه نباید فرقی داشته باشد؛ اما مهم این است که او برای چه رفته؟ کجا رفته؟ هدفش از این رفتن چه بوده؟ اینها را که توجه کنیم آنوقت برای رضای خدا و یاری اسلام، صبر کردن و تحملش آسان میشود. نمازهایت را اهمیت بده و در اول وقت بخوان. خداوند انشاءالله همه ما را در مسیری که مورد رضایت خودش باشد، قرار دهد.» بارها و بارها کلمهها و جملههای نصیحتآمیز بابا رو خوندم. نوشتههاش مثل آبی، آتش دلم رو خاموش کرد و چراغی شد در مقابل چشمهام. هدیه امسال بابا برای تولدم، خیلی ارزشمندتر از کادوهای سالهای قبل بود و من حالا منتظر هدیههای نفیستر دیگه از پدری بودم که خونه و اهالیش برای همیشه در پناه توجهش بودن. شعله بخاری علاءالدین وسط اتاق، رو بالا کشیدم و دستهام رو کنارش گرفتم تا گرم بشه. کتاب دینی رو باز کردم؛ تو صفحه اول با خط زیباش نوشته بود: «عزیز بابا، دعای مطالعه یادت نره! اَللّهُمَّ اَخْرِجْنى مِنْ ظُلُماتِ الْوَهْمِ وَ اَکْرِمْنى بِنُورِ الْفَهْمِ، اَللّهُمَّ افْتَحْ عَلَیْنا اَبْوابَ رَحْمَتِکَ وَانْشُرْ عَلَیْنا خَزائِنَ عُلُومِکَ، بِرَحْمَتِکَ یا اَرْحَمَ الرّاحِمینَ» درخشش چشمهای مهربونش رو دیدم و به بودنش تو همه لحظهها در کنار خودم ایمان آوردم و خوندم: اَللّهُمَّ اَخْرِجْنى مِنْ ظُلُماتِ الْوَهْمِ ....
[ چهارشنبه 92/11/9 ] [ 6:1 عصر ] [ آبگون ]
[ نظرات () ]
بسم الله الرحمن الرحیم قسمت دوم پشت شیشه راهرو نشسته بودم و توی حیاط رو نگاه میکردم. از زیر در، قدمهای آدمهایی که از جلوی خونهمون رد میشدن پیدا بود. منتظر بودم یکی از این قدمها بایسته و یه خورده وقت بعد، چند تا پاکت بیفته تو حیاط. خدایا یعنی میشه؟ ... بیشتر از یک ماه بود که هیچ نامهای از جبهه نداشتیم. روزای سختی رو میگذروندیم. عزیز جون بدون اینکه نگرانیشو مخفی کنه، مرتب سراغ تنها فرزندشو میگرفت، داداش کوچولو بهانهگیر شده بود، و سکوت مامان، دیوانهکننده ... .
نماز ظهر و عصر رو خونده بودیم و داشتیم از پلههای طبقه دوم مدرسه میومدیم پایین. ناظم و چند تا از معلمها بیرون دفتر وایساده بودن. چشمهای سرخ و ورمکردشون نشون میداد که موضوع ناراحتکنندهای پیش اومده و حسابی براش گریه کردن. اون زنگ، دینی داشتیم. معلم دینی هم حوصله درس دادن نداشت و بچهها رو آزاد گذاشت تا تکلیفهاشون رو بنویسن ... .
تو مسیر رفتن به خونه، حال حرف زدن با دوستهام رو نداشتم. با انگشتهام روی بخار شیشه مینیبوس، خطهای دلتنگیمو میکشیدم و به آیندهای که انتظارم رو میکشید فکر میکردم. خیابون اصلی نزدیک خونه، شلوغتر از وقتهای معمولی بود. دایی هم سر کوچه وایساده بود. بعضی از فامیلها، دوستها و همسایهها هم ... . و کمی جلوتر ... مامان!!! نگاهم به نگاه مامان خیره موند که به استقبالم اومده بود و به من تبریک میگفت!
بعضی از اطرافیان میخواستن که منو آروم کنن و دلداریم بدن اما من تو اتاقهای خونه دنبال بابای خوبم میگشتم. میخواستم خودمو روی پیکرش بندازم و بعد از مدتها بغلش کنم و یه دل سیر باهاش حرف بزنم؛ اما پیکر بابا ...؟!
ادامه دارد ... [ یکشنبه 92/10/22 ] [ 8:16 عصر ] [ آبگون ]
[ نظرات () ]
بسم الله الرحمن الرحیم
قسمت اول از سرویس پیاده شدم، دستمو کشیدم و روی پنجه پاهام وایسادم تا بتونم زنگ در رو بزنم. زینگ ...! اصلا دلم نمیخواست زیاد منتظر بمونم. دلم بدجوری شور میزد. در که باز شد، با عجله دویدم تو خونه. خاک باغچه و گلدونهای دورش خیس بود. عطر یاسها و شمعدونیها و قطرههای آب روی گلبرگهای سرخ و صورتی گل رز، نشونههای خوبی بودن تا به حضورش امیدوار باشم.
کفشهامو دراوردم و گذاشتم کنار کفشهاش ... تو جاکفشی. کلی ذوق کردم. وااااای خدا، چه حس خوبی داشتم. عقبتر وایسادم و به تصویر جاکفشی خونه نگاه کردم و از ته دل، فریاد خوشحالی کشیدم. هیچ صدایی از داخل خونه به گوش نمیرسید و همه جا آروم بود. نگاهم که به وسط هال افتاد، همونجا میخکوب شدم. نشستم کنار روفرشیای که زیر وسایلش پهن کرده بود. زیرچشمی نگاهش کردم؛ از بالای قاب عینک قهوهای رنگش منو میپایید. میدونم که میترسید غربتی بازی در بیارم و حال همه رو بگیرم. بهم لبخند زد. اما من نخندیدم ... حالا دیگه داشت یکی یکی وسایلش رو تو ساک خاکی رنگش میذاشت. دوربین عکاسی، دفترچه یادداشتهای کوچک، چند تا خودکار آبی و مشکی، لباسهای خاکی، چفیه، ... . دوست داشتم برای همیشه توی اون لحظهها بمونم. همه چی مهیای رفتن بود. بازم تکرار همه اتفاقها. چشمهایی که با هم نجوا میکردن، بغضهایی که به سختی قورت داده میشدن، اوج گرفتن صدای خس خس سینه عزیز جون، حرفها و توصیهها و دلداری دادنها و ... . مامان، سینی قرآن و آب رو گذاشته بود لب ایوون. نشستم کنار سینی و به گلبرگهای گل توی کاسه نگاه کردم که از اینور به اونور میرفتن. پدر از زیر قرآن هم عبور کرد گشود فرقان و آیاتی مرور کرد ز آیات الهی او توان یافت از این آزمایش هم او رتبهای یافت رها کرد همسر و فرزند و اموال برفتش تا کند با خصم پیکار ... کفشای بابا رو واکس زدم و گذاشتم تو جاکفشی ... بغل کفشای خودم. میخواستم تا هر وقت میاد آماده باشه تا پاش کنه. ادامه دارد ... [ جمعه 92/10/20 ] [ 1:23 صبح ] [ آبگون ]
[ نظرات () ]
برگههای زیادی روی هم انباشته شده بودند؛ هم تعدادشون زیاد بود، هم موضوعاتشون مختلف. بدیهیه که پیدا کردن تحقیق ما از بین اینهمه کاغذ برای استاد کار سختی باشه. سعی میکردیم طوری رفتار کنیم که استاد رو به عجله وادار نکنیم تا نکنه بیاحترامی بشه. اون بزرگوار هم که به تعامل خوب با دانشجوهاشون زبانزد بودن، از مسائل مختلف صحبت میکردن. در همین اثنا، کاغذ نقاشیای خودنمایی کرد که کودک خردسالی اون رو کشیده بود؛ استاد با لبخند نقاشی رو به من و همکلاسیم نشون دادن و گفتن: «این دختر من، مرتب برام نقاشی میکشه، حرفاش رو با زبون نقاشی بهم میگه و به من ابراز محبت میکنه؛ دختر باهوشیه اما من نمیدونم چطوری باید تشویقش کنم!» شاید منظور استاد این بود که وقتی با خستگی تدریس و کار به خونه میرن، حوصله و وقت سر و کله زدن با فرزندشون رو ندارن در عین اینکه نسبت به تربیتش حساس هستن. ایشون پرسیدن به نظر شما، برای اینطور بچهای چه کار باید کرد؟ رفتم تو دنیای نقاشیهایی که برای بابا میکشیدم و نامههایی که براش مینوشتم. میشنیدم که همکلاسیم میگفت: «استاد، پدر من یه چیزی برامون میخره یا به ناممون میکنه یا ...» بقیه حرفا رو نمیشنیدم و داشتم دفتر خاطرات ذهنم رو ورق میزدم. بین نامههای بابا گم شده بودم و شعرایی رو که برام گفته بود، مرور میکردم. صدای گرمش تو گوشم موج میزد و تشویقها، محبتها و تذکرهاش رو به یاد میآوردم. جسارت بود به استاد پیشنهادی بکنم؛ حتماً ایشون بهتر از ما میدونستن که دست نوازش پدر بر سر فرزند، نگاه محبتآمیز به اون و بوسه مهربانانهش، ... فقط و فقط تو شرایطی محقق نمیشه که هر دوی اونا در کنار هم باشن بلکه از فاصلههای خیلی دور هم امکانپذیره. فقط کافیه دلت رو محکم به دلش گره بزنی و از این امانت الهی به خوبی نگهداری کنی. ***************************************
هنوز که هنوزه با اینکه روزهای زیادی از اون ماجرا گذشته، به سؤال استاد فکر میکنم. به اینکه چرا ما هر وقت بحث وظیفه پدر در قبال فرزندش مطرح میشه، اول به سراغ نیازهای مادی میریم؛ با وجودی که میدونیم اموال، موندنی نیستن. امام صادق علیهالسلام هم فرمودند: «ان خیر ما ورث الاباء لابنائهم الأدب لا المال فإن المال یذهب و الأدب یبقی» کافی: 150،8
باباهای خوب و مهربون، بهترین چیزی که میتونید به بچههاتون هدیه کنید، یه چیزیه که همیشه، چه تو دنیا چه تو آخرت به دردشون بخوره: «تربیت درست»! به قول مرحوم حاجآقا مجتبی تهرانی: «تربیت مانند مسئله زراعت است؛ اما با این تفاوت که خیلی آسانتر از آن است. این زمین، شخم زدن نمیخواهد؛ بذر پاشیدن نمیخواهد؛ نشا کاشتن نمیخواهد؛ خدا کاشته است. تو خرابکاری نکن! فقط آن را آب بده!»
خداوندا، ما رو به وظایفمون آشنا کن و رحمت بیانتهای خودت رو شامل حالمون فرما آمین
[ یکشنبه 92/7/28 ] [ 2:14 عصر ] [ آبگون ]
[ نظرات () ]
گاهی وقتا زندگی بر وفق مراد نیست چرخش درست نمیچرخه؛ یه جاییش لنگ میزنه و آرامش رو ازت میگیره اشکت در میاد. کاسهی صبرت لبریز میشه. اونوقته که میگی: کم اوردم؛ خدااااااااا ... سرتو میذاری رو شونههای اون کسی که مطمئنترین منبع قدرته، بهش اعتماد میکنی و میدونی که گرم در آغوشت میگیره و محاله که بیپناهت بذاره اون موقعه که جون میگیری، بدنت از حرارت محبتش گرمی میگیره و قوی میشی. ... خودتو به خاطر فراموشکاریت سرزنش میکنی: «چرا یادم میره که خدای مهربونم همیشه باهامه و هیچوقت رهام نمیکنه؟! او صدامو میشنوه و جوابمو میده!» یا عُدَّتی عِندَ شِدَّتی و یا غَوثی عِندَ کُربَتی، فَاحرُسنی بِعَینِکَ الَّتی لا تَنامُ وَاکفِنی بِرُکنِکَ الَّذی لا یُرامُ. اى ساز و برگ من به هنگام سختى هاى من! و اى فریادرس من به هنگام گرفتارى هاى من! مرا با آن چشمت که به خواب نمى رود، حراست کن و مرا با آن سُتونت که مورد هدف تیرها قرار نمى گیرد، کفایت کن.
[ یکشنبه 92/7/7 ] [ 12:3 صبح ] [ آبگون ]
[ نظرات () ]
سالها پیش بود که تو رفتی و من ... بغض در گلویم را فرو خوردم و به خواب رفتم ... خواب فراموشی چشمانم را بستم تا نبینم ... چه بر سرم آمده و از آن روز تا کنون کسی نبوده ... که بیدارم کند ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ درخواب خاطرات شیرین روزهای با تو بودن را میبینم عشق کردنی است ... هنوز به آسمان پر گشودنی است ... هنوز هرگز نخواستهام بیدار شوم و ببینم ... مادر را که در نبودنت پژمرده میشود و از بیوفایی روزگار دم نمیزند
این روزها کم آوردهام از این خواب طولانی خستهام اگر تو دستم را بگیری تکانم دهی و بیدارم کنی زندگی را دوباره آغاز خواهم کرد
[ پنج شنبه 92/6/28 ] [ 12:6 صبح ] [ آبگون ]
[ نظرات () ]
بسم الله الرحمن الرحیم
روزها از پس هم میآیند و میروند؛ و انسان همواره در اندیشهی سپری شدن گذشتهی خود است! و پیوسته نگران روزهای آینده ... !
غمی بزرگ تمام وجودم را فراگرفته و بغضی سنگین گلویم را میفشارد. آیهای از کلام الهی را به یاد میآورم: الَّذینَ ضَلَّ سَعْیُهُمْ فِی الْحَیاةِ الدُّنْیا وَ هُمْ یَحْسَبُونَ أَنَّهُمْ یُحْسِنُونَ صُنْعاً کهف: 104 آنها که تلاشهایشان در زندگى دنیا گم (و نابود) شده با این حال، مىپندارند کار نیک انجام مىدهند!
نکند به کارهایی مشغول و از آن خرسند باشیم که تنها تصور خوبی از آن داریم! مباد آن که تلاشهایمان تنها مایهی دلخوشی باشد و به سود اخروی منتهی نگردد! میشود آیا که به خطا رویم و از آن آگاه نشویم؟! و آنگاه تلاشهایمان بینتیجه بماند و خسران، حاصل آن شود؟!
... رَبِّ أَوْزِعْنی أَنْ أَشْکُرَ نِعْمَتَکَ الَّتی أَنْعَمْتَ عَلَیَّ وَ عَلى والِدَیَّ وَ أَنْ أَعْمَلَ صالِحاً تَرْضاهُ وَ أَدْخِلْنی بِرَحْمَتِکَ فی عِبادِکَ الصَّالِحینَ نمل: 19 ... پروردگارا! شکر نعمتهایى را که بر من و پدر و مادرم ارزانى داشتهاى به من الهام کن، و توفیق ده تا عمل صالحى که موجب رضاى توست انجام دهم، و مرا به رحمت خود در زمرهی بندگان صالحت وارد کن!
آمین [ پنج شنبه 92/6/21 ] [ 2:23 عصر ] [ آبگون ]
[ نظرات () ]
|
||
[قالب وبلاگ : سیب تم] [Weblog Themes By : SibTheme.com] |